Friday, August 20, 2010

احمد شاملو، پتیاره یی از تبار ضحاک


شاملو: تمام تاريخ‌ ایران ساختگى‌ است‌، فريب‌ و دروغ‌ شاخ‌دار است‌، تحريف‌ ريشخندآميز حقيقت‌ است
شاملو: داريوش ‌ در سنگ‌نبشته‌ى‌ کذايى‌ خود نوشته؛ گئوماتا را زنجيرکرده‌ پيش‌ من‌ آوردند. من‌ به‌ دست‌ خويش‌ گوش‌ها و بينى‌ او را بريدم‌ وچشمانش‌ را از کاسه‌ برآوردم‌. او را همچنان‌ در غل‌ و زنجير در دربار من‌ برپا نگهداشتند و؛مردم‌ سلحشور همگى‌ او را ديدند. پس‌ از آن‌ فرمان‌ دادم‌ تا او را در اکباتانه‌ بر نيزه‌ نشاندند.نيز مردانى‌ را که‌ هواخواه‌ او بودند در اکباتانه‌ در درون‌ دژ بر دار آويختم‌.» 

شاملو: چيزى‌ که‌ فردوسى ‌ از شما قايم‌ کرده‌ و درجاى‌ خود صدايش‌ را بالا نياورده‌ انقلاب‌ طبقاتى‌ او بوده‌؛ ثانياً با کمال‌ حيرت‌ درمى‌يابيد آهنگر قهرمان‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ جاهلى‌ بى‌سروپا و خائن‌ به‌ منافع‌ طبقات‌ محروم‌ از آب‌ درآمده‌! 

شاملو: حکومت‌ ضحاک ‌ ِ افسانه‌اى‌ يا بردياى‌ تاريخى‌ را ما به‌ غلط‌، به‌ اشتباه‌، مظهرى‌ از حاکميت‌ استبدادى‌ و خودکامگى‌ و ظلم‌ و جور و بى‌داد فردى‌ تلقى‌ کرده‌ايم‌. به‌عبارت‌ ديگر شايد تنها شخصيت‌ باستانى‌ خود را که‌ کارنامه‌اش‌ به‌ شهادت‌ کتيبه‌ى‌ بيستون‌ و حتا مدارکى‌ که‌ از خود شاهنامه ‌ استخراج‌ مى‌توان‌؛ کرد، سرشار از اقدامات‌ انقلابى‌ توده‌يى‌ است‌ بر اثر تبليغات‌ سويى‌ که‌ فردوسى‌ براساس‌ منافع‌ طبقاتى‌ و معتقدات‌ شخصى‌ خود براى‌ کرده‌ به‌ بدترين‌ وجهى‌ لجن‌مال‌ مى‌کنيم‌ و آن‌گاه‌ کاوه‌ را مظهر انقلاب‌ توده‌اى‌ به‌حساب‌ مى‌آوريم‌ در حالى‌ که‌ کاوه ‌ در تحليل‌ نهايى‌ عنصرى‌ ضدمردمى‌ است‌. 

شاملو: بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ از شاهنامه ‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى‌مى‌کند. خوب‌، اگر جز اين‌ بود که‌ از ابتداى‌ تأسيس‌ راديو در ايران‌ هرروز صبح‌ به‌ ضرب‌ دمبک‌ زورخانه‌ توى‌ اعصاب‌ مردم‌ فرويش‌ نمى‌کردند. آخر امروزه‌ روز فرّ شاهنشهى‌ چه‌ صيغه‌اى‌ است‌؟ و تازه‌ به‌ ما چه‌ که‌ فردوسى ‌ جز سلطنت‌ مطلقه‌ نمى‌توانسته‌ نظام‌ سياسى‌ ديگرى‌ را بشناسد؟ 

شاملو: ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد. 

شاملو، پس از این سخنرانی که با استقبال ایرانیان غیرتمند و فرهیخته کالفرنیا در دانشگاه برکلی انجام شده بود، پس از بازگشت به ایران، یک پایش را از دست داد، و اندکی پس از آن نیز بمرُد..... آیا، پایش را از گلیم اش، درازتر کرده بود!؟

**********************
گزیده یی از سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی آمریکا




دوستان‌ بسيار عزيز! 

حضور يافتن‌ در جمع‌ شما و سخن‌گفتن‌ با شما و سخن‌شنيدن‌ از شما، هميشه‌ براى‌ من‌ فرصتى‌ است‌ سخت‌ مغتنم‌ و تجربه‌اى‌ است‌ بسيار کارساز. اما معمولا دور هم‌ که‌ جمع‌ مى‌شويم‌ تنها از مسائل‌ سياسى‌ حرف‌مى‌زنيم‌، يا بهتر گفته‌ باشم‌ مى‌کوشيم‌ به‌ بحث‌ پيرامون‌ حوادث‌ درون‌ مرزى‌ بپردازيم‌ و آن‌چه‌ را که‌ در کشورمان‌ مى‌گذرد با نقطه‌نظرهاى‌ اساسى‌ خود به‌محک‌ بزنيم‌ و غيره‌ و غيره‌... و اين‌ ديگر رفته‌رفته‌ به ‌صورت‌ يک‌ رسم‌ و عادت‌ درآمده‌ و کم‌وبيش‌ نوعى‌ سنت‌ شده‌. من‌ امشب‌ خيال‌دارم‌ اين‌ رسم‌ را بشکنم‌ و صحبت‌ را از جاهاى‌ ديگر شروع‌کنم‌ و به‌جاى‌ ديگرى‌ برسانم‌. مى‌خواهم‌ درباب‌ نگرانى‌هاى‌ خودم‌ از آينده‌ سخن‌بگويم‌. مى‌توانم‌ تمام‌ حرف‌هايم‌ را در تنها يک‌ سؤال‌ کوتاه‌ مختصرکنم‌، اما براى‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ سؤال‌ ناگزيرم‌ ابتدا مقدماتى‌بچينم‌ و زمينه‌اى‌ آماده‌کنم‌. 
و اما برويم‌ بر سر موضوع‌ دوم‌، يعنى‌ قضيه‌ى‌ حضرت‌ ضحاک ‌ : 
دوستان‌ خوب‌ من‌! کشور ما به‌راستى‌ کشور عجيبى‌ است‌. 
در اين‌ کشور سرداران‌ فکورى‌ پديدآمده‌اند که‌ حيرت‌انگيزترين‌ جنبش‌هاى‌ فکرى‌ و اجتماعى‌ را برانگيخته‌، به‌ثمرنشانده‌ و گاه‌ تا پيروزى‌ کامل‌ به‌پيش‌ برده‌اند. روشنفکران‌ انقلابى‌ بسيارى‌ در مقاطع‌ عجيبى‌ از تاريخ‌ مملکت‌ ما ظهورکرده‌اند که‌ مطالعه‌ى‌ دستاوردهاى‌ تاريخى‌شان‌ بس‌ که‌ عظيم‌ است‌، باورنکردنى‌ مى‌نمايد. 
البته‌ يکى‌ از شگردهاى‌ مشترک‌ همه‌ى‌ جباران‌ تحريف‌ تاريخ‌ است‌؛ و درنتيجه‌، متأسفانه‌ چيزى‌ که‌ ما امروز به‌ نام‌ تاريخ‌ دراختيار داريم‌، جز مشتى‌ دروغ‌ و ياوه‌ نيست‌ که‌ چاپلوسان‌ و متملقان‌ دربارى‌ دورههاى‌ مختلف‌ به‌هم‌ بسته‌اند؛ و اين‌ تحريف‌ حقايق‌ و سفيد را سياه‌ و سياه‌ را سفيد جلوه‌دادن‌، به‌حدى‌ است‌ که‌ مى‌تواند با حسن‌ نيت‌ترين‌ اشخاص‌ را هم‌ به‌اشتباه‌ اندازد. 
نمونه‌ى‌ بسيار جالبى‌ از اين‌ تحريفات‌ تاريخى‌، همين‌ ماجراى‌ فريدون ‌ و کاوه ‌ و ضحاک ‌ است‌. 
در تاريخ‌ ايران‌ باستان‌ از مردى‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ به‌ اسم‌ گئومات ‌ و مشهور به‌ غاصب‌. مى‌دانيم‌ که‌ پس‌ از مرگ‌ کوروش ‌ ، پسرش‌ کمبوجيه ‌ با توافق‌ سرداران‌ و درباريان‌ و روحانيان‌ و اشراف‌ به‌ سلطنت‌ رسيد و براى‌ چپاول‌ مصريان‌ به‌ آن‌جا لشگر کشيد، چون‌ جنگ‌ و جهان‌گشايى‌ که‌ نخست‌ با غارت‌ اموال‌ ملل‌ مغلوب‌ و پس‌ از آن‌، با دريافت‌ سالانه‌ى‌ باج‌ وخراج‌ از ايشان‌ ملازمه‌ داشته‌، در آن‌ روزگار براى‌ سرداران‌ سپاه‌ که‌ تنها از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند، نوعى‌ کار توليدى‌ بسيار ثمربخش‌ به‌حساب‌مى‌آمده‌.(البته�� � اگر بتوان‌ غارت‌ و باج‌خورى‌ را کار توليدى‌ گفت‌!) 
بگذاريد يک‌ حکم‌ کلى‌ صادرکنم‌ و آب‌ پاکى‌ را رو دست‌تان‌ بريزم‌: همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند. دانش‌ روان‌شناسى‌ به‌راحتى‌ مى‌تواند اين‌ نکته‌ را ثابت‌ کند. و اگر بخواهم‌ به‌ حکم‌ خود شمول‌ بيش‌ترى‌ بدهم‌ بايد آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ اصلاح‌ کنم‌ که‌: خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌. يعنى‌ دوروبرى‌ها، غلام‌هاى‌ جان‌نثار و چاکران‌ خانه‌زاد، آن‌قدر دوروبرشان‌ موس‌موس‌ کرده‌اند و دُمبشان‌ را توى‌ بشقاب‌ گذاشته‌اند و بعضى‌ جاهاشان‌ را ليس‌ کشيده‌اند و نابغه‌ى‌ عظيم‌الشأن‌ و داهى‌ کبير و رهبر خردمند چَپان‌ِشان‌ کرده‌اند که‌ يواش‌يواش‌ امر به‌ خود حريفان‌ مشتبه‌ شده‌ و آخرسرى‌ها ديگر يکهو يابو ورشان‌ داشته‌ است‌ ؛ آن‌يکى‌ ناگهان‌ به‌ سرش‌ زده‌ که‌ من‌ پسر آفتابم‌، آن‌ يکى‌ ديگر مدعى‌شده‌ که‌ من‌ بنده‌ پسر شخص‌ خدا هستم‌، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ى‌ مارى‌ است‌ که‌ شب‌ها به‌ بستر مامانش‌ مى‌خزيده‌ و نادرشاه ‌ که‌ از همان‌ اول‌ بالاخانه‌ را اجاره‌ داده‌ بود پدرش‌ را از ياد برد و مدعى‌شد که‌ پسر شمشير و نوه‌ى‌ شمشير و نبيره‌ى‌ شمشير و نديده‌ى‌ شمشير است‌. 
فقط‌ ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد. به‌ روزى‌ افتاد که‌ مصريان‌ قلباً معتقد شدند که‌ اين‌ بيمارى‌ کيفرى‌ است‌ که‌ خدايان‌ مصر به‌ مکافات‌ اعمال‌ جنايتکارانه‌اش‌ بر او نازل‌ کرده‌اند. 
کمبوجيه ‌ برادرى‌ داشت‌ به‌نام‌ بَرديا . برديا طبعاً از حالات‌ جنون‌آميز اخوى‌ خبر داشت‌ و مى‌دانست‌ که‌ لابد امروز و فرداست‌ که‌ کار جنون‌ حضرتش‌ به‌تماشا بکشد و تاج‌ و تخت‌ از دستش‌ برود. از طرفى‌ هم‌ چون‌ افکارى‌ در سرداشت‌ و چند بار نهضت‌هايى‌ به‌راه‌ انداخته‌ بود اشراف‌ به‌خونش‌ تشنه‌ بودند و مى‌دانست‌ که‌ به‌ فرض‌ کنار گذاشته‌ شدن‌ کمبوجيه ‌ ، به‌هيچ‌ بهايى‌ نخواهند گذاشت‌ او به‌جايش‌ بنشيند. اين‌بود که‌ پيش‌دستى‌ کرد و درغياب‌ کمبوجيه‌ و ارتش‌ به‌ تخت‌ نشست‌. وقتى‌ خبر قيام‌ برديا به‌ مصر رسيد، داريوش‌ و ديگر سران‌ ارتش‌ سر کمبوجيه‌ را زير آب‌ کردند و به‌ ايران‌ تاختند تا به‌ قوه‌ى‌ قهريه‌ دست‌ برديا را کوتاه‌ کنند. 
تاريخ‌ قلابى‌ و دست‌کارى‌ شده‌يى‌ که‌ امروز دراختيار ماست‌ ماجرا را به‌ اين‌ صورت نقل‌ مى‌کند که‌ : «کمبوجيه ‌ پيش‌ از عزيمت‌ به‌سوى‌ مصر، يکى‌ از محارمش‌ راکه‌ پِرک‌ ساس‌ پِس ‌ نام‌ داشت‌ مأموريت‌ داد که‌ پنهانى‌ و به‌طورى‌که‌ هيچ‌کس‌ نفهمد برديارا سر به‌ نيست‌ کند تا مبادا درغياب‌ او هواى‌ سلطنت‌ به‌سرش‌ بزند. اين‌ مأموريت‌انجام‌ گرفت‌ اما دست‌ بر قضا، مُغى‌ به‌ نام‌ گئومات ‌ که‌ شباهت‌ عجيبى‌ هم‌ به‌ بردياى‌مقتول‌ داشت‌ از اين‌ راز آگاه‌ شد و چون‌ مى‌دانست‌ جز خود او کسى‌ از قتل‌ برديا خبر ندارد، گفت‌ من‌ برديا هستم‌ و بر تخت‌ نشست‌» تاريخ‌ ساختگى‌ موجود دنباله‌ى‌ ماجرا را بدين‌ شکل‌ تحريف‌ مى‌کند: «هنگامى‌که‌ در مصر خبر به‌ گوش‌کمبوجيه ‌ رسيد، خواه‌ بدين‌سبب‌ که‌ فردى‌ به‌ دروغ‌ خود را برديا خوانده‌ و خواه‌ به‌تصور اين‌که‌ فريبش‌ داده‌، برديا را نکشته‌اند سخت‌ به‌خشم‌ آمد(و اين‌جا دو روايت‌هست‌ يکى‌ آن‌که‌ از فرط‌ خشم‌ جنون‌آميز دست‌ به‌ خودکشى‌ زد، يکى‌ اين‌که‌ بى‌درنگ‌به‌ پشت‌ اسب‌ جست‌ تا به‌ ايران‌ بتازد. و براثر اين‌ حرکت‌ ناگهانى‌ خنجرى‌ که‌ بر کمرداشت‌ به‌ شکمش‌ فرو رفت‌ و از زخم‌ آن‌ بمرد.» 
خوب‌، تاريخ‌ اين‌جور مى‌گويد. اما اين‌ تاريخ‌ ساخت‌گى‌ است‌، فريب‌ و دروغ‌ شاخ‌دار است‌، تحريف‌ ريشخندآميز حقيقت‌ است‌.
يک‌ مورخ‌ روشن‌بين‌ در رساله‌ى‌ خود نوشته‌ است‌: «در اين‌ جريان‌ کار به‌مصادره‌ى‌ اموال‌ و مراتع‌ و سوزاندن‌ معابد و بخشودن‌ ماليات‌ها و الغاى‌ بيگارى‌(کاربرده‌وار) کشيد (و همه‌ى‌ اين‌ها، دست‌کم‌) نشانه‌ى‌ وجود بحران‌ در روابط‌ اجتماعى‌اقتصادى‌ جامعه‌ى‌ هخامنشى‌ است‌. » 
ببينيد خود داريوش ‌ در سنگ‌نبشته‌ى‌ کذايى‌ درباره‌ى‌ پايان‌ کار فرورتيش ‌ چه‌ مى‌گويد: 
«او را زنجيرکرده‌ پيش‌ من‌ آوردند. من‌ به‌ دست‌ خويش‌ گوش‌ها و بينى‌ او را بريدم‌ وچشمانش‌ را از کاسه‌ برآوردم‌. او را همچنان‌ در غل‌ و زنجير در دربار من‌ برپا نگهداشتند و؛مردم‌ سلحشور همگى‌ او را ديدند. پس‌ از آن‌ فرمان‌ دادم‌ تا او را در اکباتانه‌ بر نيزه‌ نشاندند.نيز مردانى‌ را که‌ هواخواه‌ او بودند در اکباتانه‌ در درون‌ دژ بر دار آويختم‌.» 
اسطوره‌ى‌ ضحاک‌، بدين‌ صورتى‌ که‌ به‌ ما رسيده‌، پرداخته‌ى‌ ذهن‌ مردمى‌ است‌ که‌ تشکيل‌ مى‌دهند چرا بايد آرزو کنند فريدونى‌ بيايد و بار ديگر آن‌ها را به‌ اعماق‌ براند، يا چرا بايد از بازگشت‌ نظام‌ طبقاتى‌ قند تو دل‌شان‌ آب‌ بشود؟ 
پس‌ از دو حال‌ خارج‌ نيست‌: يا پردازندگان‌ اسطوره‌ کسانى‌ از طبقه‌ى‌ مرفه‌ بوده‌اند (که‌ اين‌ بسيار بعيد به‌نظرمى‌رسد)، يا ضبط‌ کننده‌ى‌ اسطوره‌(خواه‌ فردوسى ‌ ، خواه‌ مصنف‌ خداينامک ‌ که‌ مأخذ شاهنامه ‌ بوده‌) کلک‌زده‌ اسطوره‌يى‌ را که‌ بازگو کننده‌ى‌ آرزوهاى‌ طبقات‌ محروم‌بوده‌ به‌صورتى‌که‌ در شاهنامه ‌ مى‌بينيم‌ درآورده‌ و ازاين‌طريق‌، صادقانه‌ از منافع‌ خود و طبقه‌اش‌ طرفدارى‌کرده‌. طبيعى‌است‌ که‌ درنظر فردى‌ برخوردار از منافع‌ نظام‌ طبقاتى‌، ضحاک بايد محکوم‌ بشود و رسالت‌ انقلابى‌ کاوه‌ى‌ پيشه‌ورِ بدبخت‌ِ فاقد حقوق‌ اجتماعى‌ بايد در آستانه‌ى‌ پيروزى‌ به‌ آخر برسد و تنها چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ براى‌ تحميق‌ توده‌ها، به‌ نشان‌ پيوستگى‌ خلل‌ناپذير شاه‌ و مردم‌ به‌صورت‌ درفش‌ سلطنتى‌ درآيد و فريدون ‌ که‌ بازگرداننده‌ى‌ جامعه‌ به‌ نظام‌ پيشين است‌ و طبقات‌ را از آميختگى‌ با يکديگر بازمى‌دارد بايد مورد احترام‌ و تکريم‌ قراربگيرد. 
حضرت‌ فردوسى ‌ در بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ از اقدامات‌ اجتماعى‌ او چيزى‌ بر زبان‌ نياورده‌ به‌ همين‌ اکتفا کرده‌ است‌ که‌ او را پيشاپيش‌ محکوم‌ کند، و در واقع‌ بدون‌ اين‌که‌ موضوع‌ را بگويد و حرف‌ دلش‌ را رو دايره‌ بريزد حق‌ ضحاک ‌ بينوا را گذاشته‌ کف‌ دستش‌. دو تا مار روى‌ شانه‌هايش‌ رويانده‌ که‌ ناچار است‌ براى‌ آرام‌ کردن‌شان‌ مغز سر انسان‌ بر آن‌ها ضماد کند. حالا شما برويد درباره‌ى‌ اين‌ گرفتارى‌ مسخره‌ از فردوسى ‌ بپرسيد، چرا مى‌بايست‌ براى‌ تهيه‌ى‌ اين‌ ضماد کسانى‌ را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان‌ استفاده‌ نمى‌کردند؟ به‌ هر حال‌ براى‌ دست‌ يافتن‌ به‌ مغز سر آدم‌ زنده‌ هم‌ اول‌ بايد او را بکشند، مگر نه‌؟ خوب‌، قلم‌ دست‌ دشمن‌ است‌ ديگر. شما اگر فقط‌ به‌ خواندن‌ بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ شاهنامه ‌ اکتفا کنيد، مطلقاً چيزى‌ از اصل‌ قضيه‌ دستگيرتان‌ نمى‌شود، همين‌قدر مى‌بينيد بابايى‌ آمده‌ به‌ تخت‌ نشسته‌ که‌ مارهايى‌ روى‌ شانه‌هايش‌ است‌ و چون‌ ناچار است‌ از مغز سر جوانان‌ به‌ آن‌ها خوراک‌ بدهد تا راحتش‌ بگذارند مردم‌ به‌ ستوه‌ مى‌آيند و انقلاب‌ مى‌کنند و دمار از روزگارش‌ برمى‌آورند و فريدون ‌ را به‌ تخت ‌ مى‌نشانند، و قهرمان‌ اصلى‌ انقلاب‌ هم‌ آهنگرى‌ است‌ که‌ چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ را توک‌ چوب‌ مى‌کند. البته‌ فکر نکنيد فردوسى ‌ عليه‌الرحمه‌ نمى‌دانسته‌ براى‌ انقلاب‌ کردن‌ لازم‌ نيست‌ حتماً يکى‌ چيزى‌ را توک‌ِ چوب‌ کند؛ منتها اين‌ چرم‌پاره‌؛ را براى‌ بعد که‌ بايد به‌ نشانه‌ى‌ همبستگى‌ِ طبقاتى‌ِ غارت‌کنندگان‌ و غارت‌شوندگان‌ درفش‌ کاويانى‌ علم‌ بشود لازم‌دارد! 
اما وقتى‌ به‌ بخش‌ پادشاهى‌ فريدون ‌ رسيديد، آن‌هم‌ به‌ شرطى‌ که‌ سرسرى‌ از روى‌ مطلب‌ نگذريد، تازه‌ شست‌تان‌ خبردارمى‌شود که‌ اول‌ مارهاى‌ روى‌ شانه‌ى‌ ضحاک ‌ بيچاره‌ بهانه‌ بوده‌ و چيزى‌ که‌ فردوسى ‌ از شما قايم‌ کرده‌ و درجاى‌ خود صدايش‌ را بالا نياورده‌ انقلاب‌ طبقاتى‌ او بوده‌؛ ثانياً با کمال‌ حيرت‌ درمى‌يابيد آهنگر قهرمان‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ جاهلى‌ بى‌سروپا و خائن‌ به‌ منافع‌ طبقات‌ محروم‌ از آب‌ درآمده‌! 
اين‌ نکته‌ را کنارمى‌گذاريم‌ که‌ قيام‌ مردم‌ بر عليه‌ ضحاک ‌ عملا قيام‌ توده‌هاى‌ آزاد شده‌ از قيد و بندهاى‌ جامعه‌ى‌ اشرافى‌ است‌ برضد منافع‌ خويش‌ و درحقيقت‌ کودتايى‌ است‌ که‌ اشراف‌ خلع‌ يد شده‌ به‌ راه‌ انداخته‌اند ازطريق‌ تحريک‌ اجامر و اوباش‌ برعليه‌ ضحاک ‌ که‌ آن‌ها را خاکسترنشين‌ کرده‌.
و اين‌ خود ثابت‌ مى‌کند که‌ ضحاک ‌ از دودمان‌ شاهى‌ و حتا اشراف‌ دربارى‌ نيست‌ بلکه‌ فردى‌ است‌ عادى‌ که‌ از ميان‌ توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌. 
به‌ اين‌ ترتيب‌ پذيرفت‌ن‌ دربست‌ سخنى‌ که‌ فردوسى ‌ از سر گريزى‌ عنوان‌ کرده‌ به‌صورت‌ يک‌ آيه‌ى‌ مُنْزَل‌، گناه‌ بى‌دقتى‌ ماست‌ نه‌ گناه‌ او که‌ منافع‌ طبقاتى‌ يا معتقدات‌ خودش‌ را در نظر داشته‌. 
سياست‌ رژيم‌ها در جهان‌ سوم‌، ارتجاعى‌ و استثمارى‌ است‌. هر رژيم‌ با بلندگوهاى‌ تبليغاتيش‌ از يک‌سو فقط‌ آن‌چه‌ را که‌ خود مى‌خواهد يا به‌سود خود مى‌بيند، تبليغ‌ مى‌کند و از سوى‌ ديگر با سانسور و اختناق‌ از انتشار هر فکر و انديشه‌يى‌ که‌ با سياست‌ نفع‌پرستانه‌ى‌ خود درتضاد ببيند مانع‌ مى‌شود. مى‌بينيد که‌ تاکنون‌ هيچ‌ محققى‌ به‌ شما نگفته‌ است‌ که‌ شاهنامه ‌ى ‌ فردوسى ‌ ، اگر در زمان‌ خود او ـ حدود هزارسال‌ پيش‌ از اين‌ ـ مبارزه‌ براى‌ آزادى‌ ايران‌ عربزده‌ى‌ خليفه‌زده‌ى‌ ترکان‌ سلجوقى‌ زده‌ را ترغيب‌ مى‌کرده‌، امروز بايد با آگاهى‌ بدان‌ برخورد شود نه‌ با چشم‌ بسته‌. 
بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ از شاهنامه ‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى‌مى‌کند. خوب‌، اگر جز اين‌ بود که‌ از ابتداى‌ تأسيس‌ راديو در ايران‌ هرروز صبح‌ به‌ ضرب‌ دمبک‌ زورخانه‌ توى‌ اعصاب‌ مردم‌ فرويش‌ نمى‌کردند. آخر امروزه‌ روز فرّ شاهنشهى‌ چه‌ صيغه‌اى‌ است‌؟ و تازه‌ به‌ ما چه‌ که‌ فردوسى ‌ جز سلطنت‌ مطلقه‌ نمى‌توانسته‌ نظام‌ سياسى‌ ديگرى‌ را بشناسد؟ 
در ايران‌ اگر شما برمى‌داشتيد کتاب‌ يا مقاله‌ يا رساله‌يى‌ تأليف‌ مى‌کرديد و در آن‌ مى‌نوشتيد که‌ در شاهنامه ‌ فقط‌ ضحاک ‌ است‌ که‌ فرّ شاهنشهى‌ ندارد پس‌ از توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌؛ و اين‌ آدم‌ به‌ فلان‌ و به‌ همان‌ دليل‌ محدوديت‌هاى‌ اجتماعى‌ را از ميان‌ برداشته‌ و دست‌ به‌ اصلاحات‌ عميق‌ اجتماعى‌ زده‌، پس‌ حکومتش‌ به‌خلاف‌ نظر فردوسى ‌ حکومت‌ انصاف‌ و خرد بوده‌؛ و کاوه ‌ نامى‌ بر او قيام‌ کرده‌ اما يکى‌ از تخم‌ و ترکه‌ى‌ جمشيد را به‌جاى‌ او نشانده‌ پس‌ درواقع‌ آن‌ چه‌ به‌ قيام‌ کاوه ‌ تعبير مى‌شود، کودتايى‌ ضدانقلابى‌ براى‌ بازگرداندن‌ اوضاع‌ به‌روال‌ استثمارى‌ گذشته‌ بوده‌، اگر چوب‌ به‌ آستين‌تان‌ نمى‌کردند، اين‌قدر هست‌ که‌ دست‌کم‌ به‌ ماحصل‌ تتبعات‌ شما دراين‌زمينه‌ اجازه‌ى‌ انتشار نمى‌دادند و اگر هم‌ به‌نحوى‌ از دست‌شان‌ در مى‌رفت‌، به‌هزار وسيله‌ مى‌کوبيدندتان‌. چنان‌که‌ بر سر برداشت‌هاى‌ من‌ از حافظ ‌ ، استادان‌ شاخ‌ پشمى‌ فرهنگستانى‌ رژيم‌ درکمال‌ وقاحت‌؛ رأى‌ صادرفرمودند که‌ مرا بايد به‌محاکمه‌ کشيد، و بعد هم‌ که‌ اوضاع‌ عوض‌ شد به‌کلى‌ جلو انتشارش‌ را گرفتند. 


و متن زیر، بر گرفته از کتاب «تاریخ ایران» نوشته شیخ صادق خلخالی است؛ که توسط رژیم جمهوری اسلامی چاپ و شخش شده است. آیا قرابتی بین نوشته های احمد شاملو، و نوشته های صادق خلخالی می توان دید!؟ آیا، کتاب خلخالی، همان کتاب شاملو نیست، که به نام خالخالی، چاپ شده است!؟





كورش در 2500 سال پيش؛ از يك تيره وحشي برخاست و در دستگاه بهمن پادشاه ايران بخدمت مشغول شد. مادر كورش، يهودي بود. بدين جهت كورش در 13 سالگي تورات را مي دانست و با خط و زبان يهودي آشنا بود و سخنان دانيال و امثال او را درك مي كرد و هم بعدها دانيال را منصب قضا داد... "خواند مير" (چه كسي است) مي گويد كه كورش از اولاد لهراسب بود و مادرش دختر يكي از فرزندان اسرائيل بود و بهمن او را به ديار فلسطين والي گردانيد. "قزويني" گويد: كه اصولا مادر كورش يكي از انبياء بني اسرائيل بود(!) و بعضي ها مادر بهمن را هم از اولاد يهود مي دانند. برخي ديگر بر اين عقيده مي باشند كه حمله كورش براي آزادي يهود بدستور مادر وي مي باشد... كورش چون سوداي جهانگيري داشت با سپاه وحشي خود بجنگ با همسايگان پرداخت. در گير و دار جنگ، و قتل عام و از بين بردن قلاع، با دخترك زيباي يهودي كه در تاريخ بنام "استر" معروف است روبرو گرديد كه بحكم جواني و شهوت جنسي گرفتار عشق او شد و همين امر موجب شد كه او را سوگلي و معشوقه خود قرار دهد و نسبت به يهودياني كه در بابل اسير بودند و اگر بخاطر استر زيبا نبود بدست تيغ ستم كورش سپرده مي شدند، محبت و كمك نمايد.
در متون اخبار مسطور است كه كورش از والده خود كه از جمله اسيران بني اسرائيل بود كيفيت عظم شأن و رفعت مكان بيت المقدس را شنيد و با اموال بي حساب و سي هزار نفر استاد بنا و هنرمندان به بيت المقدس شتافت و تمام خرابي ها آنجا را مرمت نمود. بروايت ديگر، مادر كورش "اشين" نام داشت و برادر اين زن به كورش تورات آموخته بود.
چون نژاد كورش از يهود و فارس است لذا او را "قاطر" يعني دو رگه لقب داده اند. در تواريخ نوشته اند كه كورش در جواني راهزني پيش گرفته بود و لواط مي داد. و چون بكارهاي پست اشتغال داشت مكررا تازيانه مي خورد. اصولا اينجور آدمها تا آخر عمر خويش هميشه مبتلا به انحراف اخلاقي بوده و از تن دادن به انواع ذلت ها كه لواط هم جزو آنها ست مضايقه نداشته اند.
البته اين هم مخفي نماند كه اصولا شخصي بنام كورش در روي زمين وجود نداشته است. در اين باره رجوع شود به شرح تجريد علامه "قوشچي" كه نقله بعدي تورات اين موضوع را بعدا بفكر افتادند كه بنويسند. علي الاحال؛ تمام آنچه در تورات در وصف كورش آمده است ساخته يهوديان آزاد شده بابل است كه بفرمان داماد جديدشان كورش عاشق و شوهر استر آنرا در كتاب آسماني خود گنجاندند و بخورد مردم دادند، توراتي كه كه در حمله "نبوكد نصر" سوخته و از بين رفته بود...
از مطالب اخلاقي صحيح تواريخ ما ،مدرك سر هم كردن و اباطيل را بعنوان تاريخ 2500 ساله نوشتن و داستان سرايي سرا پا دروغ اوستا و زرتشت و آتش پرستي درست كردن براي اين مملكت است كه جز ترويج فحشا و منكر كار ديگري نكرده است. مگر ملت ايران افتخارات راست و حقيقت ندارد كه بايد به خرافات و اوهام و زرتشت و كتاب اوستا و تورات افتخار كند؟ مگر ملت ايران سرگذشت حماسه انگيز كربلا را ندارد؟
"خومري الفروسي" متوفي 112 هجري قمري، در تفسير "نور الثقلين" از امام شيخ الطايفه به سند "ابي حمزه" (اين اراذا ل و اوباش چه كساني هستند؟) از امام محمد باقر عليه السلام نقل مي كند كه اولين دو نفري كه با هم در اين دنيا مصافحه كردند يكي شان "ذوالقرنين" بود. ببين تفاوت ره از كجاست تا بكجا؟! شما را بخدا ببينيد؛ كسي كه حضرت ابراهيم به استقبالش مي رود آيا معني دارد كه كورش كبير بوده باشد؟
روايات در باره ذوالقرنين زياد است . كسي بخواهد به آنها مراجعه كند بايد به بحارالانوار مرحوم مجلسي علامه بحرالعلوم و القصاب الكبير: حجت الاسلام الصادق الخلخالي
و به قصص الانبياء همان علامه بزرگ مراجعه كند

************************************
جلال خالقی مطلق، از نمونه های نادر شاهنامه شناسان در جهان:
احمد شاملو شاعری بود که "هیچ شناختی از حافظ و فردوسی و مولوی هم نداشته است"
.... ما حق نداریم گذشتگان را با عقاید امروز خودمان به پای میز محاکمه بکشانیم.
مطالبی که مرحوم شاملو درباره فردوسی گفته، نشانه بی‌اطلاعی یک فرد از یک اثر حماسی مانند شاهنامه است. من کاری به تبحر او در شعر نو ندارم چون تخصصی در این باره ندارم. ضمن اینکه ایشان طرفداران بسیاری در شعر نو دارند اما اینگونه عقاید را درست نمی‌دانم

سایت کورش بزرگ: 

این ها نمونه هایی از واژه ها و رسته هایی هست که احمد شاملو در سخنرانی خود درباره ی بزرگان ایرانی بکار می برد:

از دم یه چیزیشان می شده 
از دم مشنگ بوده اند!
مشنگی!
آنقدر موس موس کرده اند!
دمبشان!
بعضی جاهایشان را لیس کشیده اند!
رهبر خرمند چپانشان کرده اند!
یکهو یابو ورشان! داشته است!
بالاخانه را اجاره داده بوده!
از نوع ملنگ هایی بود که!
دور و بری ها پارچه ی سرخ جلو پوزش تکان بدهند!
این مردک خل وضع!
بلوغ ماده اش مستعد بود و بی دمبک میرقصید!

ایشان در این سخنرانی خود به بزرگان زیادی از ایرانزمین تاخته که پرداختن به آنها از حوصله ی این جستار بیرون است، اما بیگمان بزرگترین توهین را به فردوسی این بزرگمرد و ناجی کل فرهنگ و تاریخ و زبان ایران کرده.
داوری با خوانندگان، فردوسی در پژوهشی دست کم سی ساله و با بهره گیری از خدای نامه هفت هزار ساله و همچنین متون و نبشته های پهلوی و کهن توانست تاریخ و فرهنگ و استوره ها و جشن ها و ... ایرانی را که با یورش تازیان و کتابسوزی آنها در حال فراموش شدن برای همیشه بود، در چهارچوب یک شاهکار ادبی بی نظر در سراسر جهان دوباره زنده کند تا ابد! آیا این حسادت کسی را میتواند برانگیزد!
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم به این پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وباران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام
هر آن کس که دارد هش ورای ودین پس از مرگ خواند به من آفرین

استاد فریدون جنیدی، بزرگترین شاهنامه شناس کنونی ایرانی:
آقای شاملو: تو را با نبرد دلیران چکار!؟
آقاي شاملو از کجا دهگان = دهقان را «فيودال» مي‌نامند؟
چنان که همه خوانده‌ايم و مي‌دانيم فردوسي خود از دهقانان توس بوده است، کدام تاريخ‌نگار و نويسنده؟ کدام پژوهشگر ايراني و انيراني؟ کدام فرد باستاني و امروزي در همه جهان توانسته است بگويد که فردوسي فيودال بوده است؟ همه مي‌دانيم که فردوسي گاهي ... See Moreنان جو بر سفره نداشته! آنچنان که همه گفته‌اند آن راد مرد را فقط باغي بوده است. و اگر داشتن يک باغ کسي را به گروه فيودال‌ها رهنمون مي‌شود، بايد گفت که آقاي منتقد شاعر ما خيلي بيش از يک فيودال هستند، زيرا که همواره آگهي مسافرت‌هاي جناب ايشان به اروپا در روزنامه‌ها مي‌آيد و بي‌گمان هزينه يک سفر چند ماهه به اروپا از بهاي يک باغ در روستاي پاژ شهر توس بيشتر است.
شاملو دروغ مي‌گويد، يا در خواب خرگوشي است.
دروغ براي آنکه چنين پيشنهاد از سوي ايشان عنوان نشده، بلکه چندين سال است که برخي شاهنامه شناسان اروپايي چنين فرضيه اي را عنوان کرده اند. که کاوه « اصلاحات ارضي زمان ضحاک را بر هم زد و زمين‌ها را دوباره به فيودال‌ها بازگردانيد.» و هم آنان موضوع آژيدهاک بيوراسب ايراني و ضحاک تازي را نيز عنوان کرده اند.
پاسخ اين ادعا اينست که بنا بر گواهي باستانشناسي، و بنا بر گفتار شاهنامه يکهزار سال زمان از چيرگي بابل بر ايران گذشته بود که کاوه ( اقوام لر ياگوتي) شورش کرد، چگونه ممکن است پس از اين زمان دراز، فيودال هاي پيشين هنوز باز شناخته شوند ؟اين درست همانند آنست که اکنون بدانيم نياکان کداميک از ايرانيان در زمان سبکتکين(1000 سال پيش)، يا در آغاز حکومت اشکانيان(2000 سال پيش) فيودال بوده اند!....
آقای شاملو: گر ترا يارا و پرواي پژوهش ژرف در ادبيات و فرهنگ ايران باستان نيست و پاسخ‌ها و گواه هاي بسيار گسترده را که آوردم خواندي و نزد خود شرم زده نشستي، بدان که خودت مضمون گفتار پاياني جمله خودت هستي:
اين تويي که در اين دوران خاموشي مردان و به خاک و خون غلتيدن آنان، به دلايل زياد، که يکي از آنها پيروي از نيما بوده باشد در جامعه جوانان ملتهب تشنه مطالعه جايگاهي نادرخور يافته اي که بيشتر نوشته‌هايت مسموم کننده و منحرف کننده جوانان ايران زمين است...
مياساي از آموختن يکزمان / ز دانش ميفکن دل اندر گمان
چو گويي که نقد خرد توختم / همه هر چه بايستم، آموختم
يکي نغز بازي کند روزگار / که بنشاندت پيش آموزگار

سیروس شاملو، فرزند دوم شاملو در باره پدرش می گوید:

پدرم انسانی دمدمی مزاج بود و این که شاملو هرگز به سانسور تاسی نکرد و همواره به بی‌عدالتی گفت نه، مفت‌ترین دروغ جهان معاصر است… 
شاملو انسانی دو شخصیته و مالیخولیائی بود… او آدمی به شدت ترسو و وحشت زده و چاپلوس بود… شاملوئیست جز دروغ و چاپلوسی و تفاخر و تعفن در درون آدم چیز زنده¬ای باقی نمی گذارد ¬فروغ 
شاملو از صمد بهرنگی به عنوان «چهره‌ی حیرت‌انگیز تعهد» نام برده است، اما واقعیت این است که احمد شاملو همیشه و در خفا صمد بهرنگی را بنجل نویس درجه دهم می دانست و از این که او به عنوان نویسنده با استعداد مشهور شده است تأسف می خورد. معمای بزرگ آن است که شاملو علیرغم میل باطنی اش به فرآخور بازار ِ روز چیزهایی به زبان می آورد که هرگز به آن اعتقادی نداشت اما موقعیت اجتماعی او را تضمین می کرد و این اصیل ترین مرام یک انسان سیاسی و مردم شناس است! روحش شاد! افسار توده ها را خوش به دست گرفته بود!»
شاملو تگمان می کرد تو خارج مورد حمایت دلال‌های هزارفامیل و وافورگیران اشرف ‍پهلوی قرار می گیرد و تحویل‌اش می گریند و چون کُرسی استادی برکلی بادی به دماغ انداخت و باعث شد بیش از حد قلچماق ِ دربار ، مشدی ابواقاسم فرودسی را چماق بزنی حرفت را نجویده به سنگسارات نشستند که وامصیبتا چه نشسته‌اید که تمامیت درزی از بین رفت! آن هم از گداخانه‌ی ادبی لندن و جاسوس آباد ِ بی بی سی و دست‌اندازهای ماهنامه ایرانشهر که میان نازیزم و کمونیزم به ریسمان نخ‌نمایی آویزان بود؟ نتیجه‌ی این دور قمری در قاره‌ها نه تنها انقلابی و هیاهویی مثبت در بر نداشت بلکه نیروی زیادی می طلبید به بقال بنگلادشی ِ هآدرزفیلد ثابت کنی:
- این آدمی که از تو الان سیگار خرید همان غول زیبایی‌ست که در استوای شب ایستاده بود!
و حتما توضیح دهنده به لهجه‌ی چی‍س اند فیشی باید از اصابت سنگ‌ترازو به ملاج‌اش جاخالی بموقع صادر می‌فرمود که :
.... پس چرا این غول برنمی‌گرده به همون منطقه استوایی‌ش.... روی هم رفته، پدرم انسانی دو شخصیته و مالیخولیائی ، به شدت ترسو، حسود، وحشت زده و چاپلوس بود

No comments:

Post a Comment