شنيدم ز پيرانِ شيرين سخن
که بود؛ اندر اين شهر، پيري کهن
بسي ديده شاهان و، دوران و عمر
سرآورده عمري ز تاريخ امر
درختِ کهن، ميوهي تازه داشت
که شهر از نکويي پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فريب
که هرگز نبودهست بر سرو سيب
چو چنگ از خجالت، سر خوبروي
نگونسار و در پيشش افتاده موي
يکي را، که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسي گفت: جور آزمودي و درد
دگر، گِرد سوداي باطل مگرد
برآمد خروش، از هوادارِ چُست
که تر دامنان را بود؛ عهد سُست
پسر خوش منش بايد و، خوبروي
پدر، گو به جهلش بينداز موي
مرا جان به مهرش برآميختهست
نه خاطر به مويي، در آويختهست
نه پيوسته رَز، خوشهي تَر دهد
گَهي برگ ريزد، گَهي بر دهد
بزرگان چو خور، در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر، در آب اوفتند
برون آيد از زير ابر آفتاب
به تدريج و، اخگر بميرد در آب
ز ظلمت مترس، اي پسنديده دوست
که ممکن بود؛ کاب حيوان در اوست
نه گيتي پس از جنبش آرام يافت
نه سعدي سفر کرد، تا کام يافت
دل از بي مرادي به فکرت مسوز
شب آبستن است: اي برادر به روز
سعدی شیرازی
No comments:
Post a Comment