Friday, August 20, 2010


گزنفون مورخ يوناني (430 تا 352 پیش از ميلاد مسيح) که حدود 90 سال پس از درگذشت کورش بزرگ می زیست؛ از شاگردان سقرات حكيم بود. اين شخص نوشته هاي زيادي از خود به يادگار گذاشته است. گزنفون، کتابهای بسیاری در باراه دوران فرمانروایی هخامنشیان دارد که می توان از جمله به كتابي در باره «سفر جنگي كوروش یکم»، دو كتاب كه درباره «اقتصاد، تربيت جوانان و شیوه مملكت داري در دوره هخامنشی» که نخستین کتاب بنام «اكونوميكا» و دومي به «سيرو پدي» (كوروش نامه) است، اشاره نمود ؛ كه سرگذشت كوروش را از كودكي تا هنگام مرگ به نگارش در آورده است. گویا گزنفون قصد داشته است تا با نوشتن شرح زندگی و سرگذشت کورش، كتاب «جمهوريت افلاتون» را پاسخ داده و رد كند... بهر روی، گزنفون، در باره روزهای پایانی زندگی کورش بزرگ می نویسد:
كوروش پير شده بود. چون هفتمين بار به پارس بازگشت، مراسم قرباني به جاي آورد، و همانطور كه عادت او بود هدايايي به اطرافيان داد. بعد شبي در خواب ديد كه موجودي برتر از انسانها به او نزديك شد و به او گفت كه آماده باش، اي كوروش، زيرا بزودي نزد ايزدان خواهي رفت. 
كوروش از خواب بيدار شد و دانست كه پايان عمرش فرا رسيده است، از اينرو براي خداي ملي ایرانیان و ديگر ايزدان قرباني كرد و از آنان سپاسگزاري كرد كه با نشانه هاي آسماني كه به او داده اند و راهنمايي ها و ياري هايي كه به او كرده اند،او را و كشورش را سعادتمند گردانيده اند و از آنها خواست تا به فرزندانش،به زنش،به دوستانش و به ميهنش سعادت ببخشند و به زندگي خود او هم پايان خوشي بدهند. 
كوروش پس از مراسم قرباني به كاخ خود بازگشت و در بستر به استراحت پرداخت. هنگامي كه وقت حمام رسيد خدمتگزاران آمدند و خبر دادند كه موقع شستشو فرا رسيده است.كوروش گفت ميل دارد استراحت كند.به هنگام نهار نتوانست غذا بخورد،سپس آب خواست و با لذت آب را نوشيد. فردا و پس فردا به همان حال بود. روز سوم فرزندانش را كه از پارس آمده بودند فرا خواست و دوستان خودش و داوران پارسي را هم گفت تا آمدند و هنگامي كه همه آمدند به اندرز گفتن پرداخت. 
سپس گفت: خداحافظ، پسران عزيزم، از سوي من از مادرتان وداع كنيد، من از همه کسانی كه در اينجا حاضرند و آنهايي كه حضور ندارند خداحافظي مي كنم. بعد دست هر يك از افرادي را كه در پيرامونش بودند فشرد و روي خود را پوشاند و در گذشت.

گزنفون آنگاه به اندرزهای پایانی کورش بزرگ اشاره می کند. 

فرزندان من: دوستان من: 
من اكنون به پايان زندگي نزديك گشته ام. من آن را با نشانه هاي آشكار دريافته ام و وقتي در گذشتم، مرا خوشبخت بپنداريد و كام من اين ست كه اين احساس در اعمال و رفتار شما مشهود باشد، زيرا من به هنگام كودكي، جواني و پيري کامیاب بوده ام. هميشه نيروي من افزون گشته است، آنچنان كه همین امروز نيز احساس نمي كنم كه از هنگام جواني ضعيف ترم. من دوستان را به خاطر نيكویي هاي خود خوشبخت، و دشمنانم را فرمانبردار خويش ديده ام. 
زادگاه من قطعه كوچكي از آسيا بود. من آن را اكنون مفتخر و بلند پايه باز مي گذارم. در اين هنگام كه به دنياي ديگر مي گذرم، شما و ميهنم را خوشبخت مي بينم و از اينرو ميل دارم كه آيندگان مرا مردي خوشبخت بدانند.
بايد آشكارا وليعهد خود را اعلام كنم تا پس از من پريشاني و نابساماني روي ندهد. من شما فرزندانم را يكسان دوست ميدارم ولي فرزند بزرگترم كه آزموده تر است كشور را سامان خواهد داد. 
فرزندانم:
من شما را از كودكي چنان تربيت كرده ام كه پيران را آزرم داريد و كوشش كنيد تا جوانتران از شما آزرم بدارند. تو كمبوجيه، مپندار كه عصاي زرين سلطنتي، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت.دوستان صميمي براي پادشاه عصاي مطمئن تري هستند. هركسي بايد براي خويشتن دوستان يكدل فراهم آورد و اين دوستان را جز به نيكوكاري بدست نتوان آورد. 
اي فرزندان من: 
به نام خدا و اجداد مان سوگندتان می دهم؛ اگر مي خواهيد مرا شاد كنيد نسبت به يكديگر آزرم بداريد. پيكر بي جان مرا هنگامي كه ديگر در اين دنيا نيستم در ميان سيم و زر مگذاريد و هرچه زودتر آن را به خاك باز دهيد. چه بهتر از اين كه، انسان به خاك، كه اين همه چيزهاي نغز و زيبا مي پرورد آميخته گردد. من همواره مردم را دوست داشته ام و اكنون نيز شادمان خواهم بود كه با خاكي كه به مردمان نعمت مي بخشد، آميخته گردم.

اكنون احساس مي كنم جان از پيكرم مي گسلد....اگر از ميان شما كسي مي خواهد دست مرا بگيرد يا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزديك شود و هنگامي كه روي خود را پوشاندم، از شما خواستارم كه پيكرم را كسي نبيند، حتي شما فرزندانم.
از تمام پارسيان و متحدان بخواهيد تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اينكه ديگر از هيچگونه بدي رنج نخواهم برد تهنيت گويند.
به آخرين اندرز من گوش فرا داريد. اگر مي خواهيد دشمنان خود را تنبيه كنيد، به دوستان خود نيكي كنيد.
بدرود پسران عزيز و دوستان من، بدرود.
پس از اين گفتار، كوروش، روي خود را پوشاند و درگذشت.

و بنابر سفارش کوروش بزرگ، او را در آرامگاش در دشت مرغاب، و در میان باغ بزرگی به خاک سپردند. عمارت بزرگی نیز؛ گرداگرد آرامشگاه او را گرفته بود، که در طول تاریخ یا بوسیله آفت های زمینی و اسمانی و یا بوسیله قوم و قبیله های تازشگرد، از بین رفت.
مورخاني بسیاری چه اندکی پس از درگذشت کورش بزرگ، و چه سال ها پس از آن، شانس دیدار و زیارت از آرامشگاه کوروش بزرگ را داشته اند. از این میان؛ «استرابو» جغرافي دان معروف دنياي قديم، از قول «اريستوبول» كه خود اين آرامگاه را ديده است مي نويسد كه سنگي بر آرامگاه بود كه بر روي آن اين سخن نوشته شده بود:
{.... اي رهگذر! من كوروش هستم. من امپراتوري جهان را به پارسيان دادم. من بر آسيا فرمانروايي كردم. بر اين گور رشك مبر.....
مورخ ديگر يوناني «اونه سيكريت» آورده است كه بر گور او به زبان يونانی و پارسی نوشته شده بود:
{....در اينجا من آرميده ام. من،كوروش،شاه شاهان....

تاریخ نویسان آورده اند كه اسكندر پس از بازگشت از هند دانست كه دزدان، آرامگاه كوروش را غارت كرده اند. اين آرامگاه در ميان باغهاي سلطنتي پاسارگاد بود و آن را انبوه درختان احاطه كرده بودند. در ورودي آن كوچك بود و پيكر كوروش در تابوتي از زر قرار داشت.تابوت روي ميز بر پايه هاي زرين قرار گرفته بود و در آرامگاه پارچه هاي نفيس بابلي و قالي هاي ارغواني و رداي سلطنتي و لباسهاي مادي و طوق و ياره و زينت هايي از زر و جام هايي براي آب مقدس و تشتي زرين براي شستشو و سنگهاي گرانبهاي بسيار بود. پله هاي دروني به اتاق كوچكي كه به مغان تعلق داشت منتهي مي شد. اين مغان با خانواده خود در آنجا زندگي مي كردند. كتيبه ای بر روی آرامگاه بود كه مضمونش را از قول «اريستو بول» كه در دبير خانه اسكندر كار مي كرد، چنين نوشته اند: 
{... اي مرد ميرا، من كوروش پسر كمبوجيه هستم، من شاهنشاهي پارس را بنياد گذاشتم و فرمانرواي آسيا بودم. به اين آرامگاه من رشك مبر.....
اسكندر خواست درون آرامگاه را ببيند. هنگامي كه به درون رفت، ديد كه همه چيز را جز ميز و تابوت برده اند. او به «اريستو بول» مورخ يونانی كه همراه وي بود دستور داد كه آرامگاه را سامان دهد، سپس در آرامگاه را مسدود كردند و مهر اسكندر را بر آن زدند.
يكي ديگر از نويسندگان دوران کهن «كنت كورث» در اين باره چنين آورده است: اسكندر خواست برای كوروش قربانی تقديم كند و فرمان داد تا در آرامگاه را باز كردند. او تصور مي كرد آرامگاه پر از زر و سيم است، زيرا در پارس همه اين گونه مي پنداشتند، ولي اسكندر در آن جا چيزي جز يك سپر، كه تبديل به خاك شده بود و دو كمان سكائي و يك شمشير چيز ديگري نديد. او تاجي از زر بر روي گور گذاشت، شنل خود را به دور صندوقي كه بقاياي كوروش را در بر گرفته بود انداخت و به ان پيچيد و در شگفت شد كه چگونه ممكن است كه گور پادشاهي بدين ناموری و و بدين ثروتمندي، مانند گور يك فرد عادی باشد. اسكندر با همه ويرانگري های خود به كوروش بی اندازه احترام مي گذاشت. در دنياي کهن همه ملت ها، به كوروش با دیده احترام مي نگريستند.
«پلوتارك» آورده است كه چون اسكندر به آرامگاه كوروش رسيد و ديد كه آن را باز كرده و به آن دستبرد زده اند، بر آشفت و عامل اين كار را كه مرد سرشناسي به نام «پلي ماك» از اهالي شهر «پلا» در مگدونيه بود، كُشت و دستور داد تا كتيبه ها را كه به خط ايراني بر سنگ كنده شده بودند،خواندند و فرمان داد تا از همان كتيبه ها يك متن يوناني تهيه كنند و در زير متن ايراني بكنند، متن پارسي چنين بود: 
{....ای مرد،هركه باشي و از هر كجا بيايي، چون مي دانم كه گذارت به اينجا خواهد افتاد، بدان من كوروش، بنيانگذار شاهنشاهي پارس هستم، به اين مشت خاكی كه پيكرم را در بر گرفته است، رشك مبر....
گويا اين واژه ها، اسكندر را به شدت متاثر كرده بود. 








منابع
فره وشی،بهرام-ایرانویج- تهران- انتشارات دانشگاه تهران-۱۳۶۵
پیرنیا،حسن- تاریخ ایران باستان - چاپ نهم - تهران -انتشارات افراسیاب- ۱۳۷۸

No comments:

Post a Comment